آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
دیر سالیست هر چه میخواهم
از تو یک واژه درخورت گویم
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است