آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی