گر چه از غم، شکسته بالِ من است
اشک من شاهد ملالِ من است
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
«چرا تو ای شکستهدل! خدا خدا نمیکنی
خدای چارهساز را، چرا صدا نمیکنی»
به ابتدا رسیدهای، به انتها رسیدهای
به درک اولین و آخرین صدا رسیدهای
ای که دل غریب من، با تو شد آشنا، رضا
اشک من است پنجه در پنجرۀ تو یا رضا
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
صبح است و در بزم چمن، هر گل تبسمّ میکند
باغ از طراوت، حُسن یوسف را تجسّم میکند
بخوان هشتمین جلوۀ ربنا را
امام قدر را امیر قضا را
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
ای وای از آن حدیث به دفتر نیامده
ای وای از آن شروع به آخر نیامده
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن
اى نفس صبحدم! دعاى که دارى؟
بوى خدا مىدهى، صفاى که دارى؟
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم