این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟