«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است