مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را