وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی