به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
شانههای زخمیاش را هیچكس باور نداشت
بار غربت را كسی از روی دوشش برنداشت
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
سلامِ ایزد منان، سلامِ جبرائیل
سلامِ شاه شهیدان به مسلم بن عقیل