شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم، مسلمان میشد
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
شروع نامهام نامی کریم است
که بسمالله الرحمن الرحیم است
میرسد قصه به آن جا که علی دل تنگ است
میفروشد زرهی را که رفیق جنگ است
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد قلم نیست که قرآن بنویسد
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
ﮔﻠﻮﯼ ﺑﺎﺩﯾﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﻨﻪﺗﺮ ﻣﯽﮔﺸﺖ
ﭼﻮ ﺗﺎﻭﻟﯽ ﺯ ﻋﻄﺶ، ﺍﺯ ﺳﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺖ
نور «اِقرَأ»، تابد از آیینهام
كیست در غار حرای سینهام؟!