شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مبدأ دوران

شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد
خط به خط باور تقویم، مسلمان می‌شد

شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب

در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

مرد، مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی‌زره آمده در معرکه یک‌بار دگر

تا خودِ صبح، خطر دور و برش می‌‌چرخید
تیغِ عریان شده بالای سرش می‌چرخید

مرد آن است که تا لحظۀ آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده

باده در دستِ سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی

در شبِ فتنه، شبِ فتنه، شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها

دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند

بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیۀ ترس برای چه کسی نازل شد

بگذارید بگویم خطر عشق مکن
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»...

باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید
من زبان بسته‌ام و خواجه سخن می‌گوید:

«من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم»

طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست
شِقشقیّه‌ست و سخن گفتن از آن آسان نیست