من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
تا نام تو را دلم ترنّم کردهست
با یاد تو، چون غنچه تبسّم کردهست
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت