با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست