ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
با گریه نوشت... با چه حالی میرفت
آن توبهسرشت... با چه حالی میرفت
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
زیبایی چشمهسار در چشمش بود
دلتنگی و انتظار در چشمش بود
شوریدهسری مسافری دلخسته
مانند نماز خود، شکسته بسته...
خوب است چنان که حسرتش هم خوب است
یارب! دلم از ندیدنش آشوب است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود