بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده