داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی