هنوز داشت نفس میکشید؛ دیر نبود
مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن