بشکستهدلی، شکسته میخواند نماز
در سلسله، دستبسته میخواند نماز
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود