درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد