از باغ گفت و از غم بیبرگ و باریاش
از باغبان و زمزمههای بهاریاش
مدینه! بی تو شب من سحر نمیگردد
شب فراق، از این تیرهتر نمیگردد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است