قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت