وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت
مرا به خانۀ زهرای مهربان ببرید
به خاكبوسی آن قبر بینشان ببرید