به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید