در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
این طرفهمردانی که خصم خوف و خواباند
بر حلق ظلمت خنجر تیز شهاباند
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود