ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام