شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی