سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
کربلای عمر هرکس بیگمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید