آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
ای خداوندی که از لطف تو جاه آوردهام
زآنچه بودستم گرفته بارگاه آوردهام...
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت