خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم