علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست