روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی