سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی