سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش