سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش