او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست