هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم