بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش