از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت