نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری