سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها