علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
اَلسَّلام ای سایهات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین