بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم