نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت