سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد