گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را