یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟