در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟