قافله قافله از دشت بلا میگذرد
عشق، ماتمزده از شهر شما میگذرد
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی