سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم