همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟