گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود